گروه جهاد و مقاومت مشرق - پاییز و زمستان سال 94 اوج درگیری ها در سوریه بود، ایران که دفاعش از جبهه سوریه را پیش از این با حضور رزمندگانش به جبهه های مقاومت اعلام کرده بود، اینبار می رفت تا با تمام قوا در مقابل تکفیری ها قد علم کند و رزم عباس های زینب (س) را به رخ دشمن بکشد. در جریان عملیات هایی که در سال 94 در سوریه انجام شد، ایران اسلامی شهدایی را تقدیم جبهه اسلام کرد. شهید الیاس چگینی یکی از این شهدا بود که در چهارم آذرماه در سوریه به شهادت رسید، وی از نیروهای پاسدار تیپ 82 صاحب الزمان (عج) قزوین و متولد سال 1353 در روستای امیرآباد شهرستان بویین زهرا بود. الیاس تنها پس از 12 روز حضور در جبهه ها نبرد به همرزمان شهیدش پیوست. به دلیل حجم بالای آتش، پیکر شهید در منطقه ماند و در زمره شهدای مفقودالاثر قرار گرفت. در ادامه گفتوگوی خبرنگار دفاع پرس با الهام اینان شویکلو، همسر شهید الیاس چگینی را می خوانید.
** چطور با شهید چگینی آشنا شدید؟
شویکلو: در یک روستا زندگی می کردیم و نسبت دور فامیلی با هم داشتیم. ایشان با برادر بزرگ من دوست بود، من هم او را دیده بودم. خودش من را به خانوادهاش معرفی کرد و به خواستگاری ام آمدند.
در طول خواستگاری صحبت خاصی باهم نکردیم، چون یکدیگر را از قبل می شناختیم. ملاک من تدین خودش و خانواده اش بود ضمن اینکه در سپاه پاسداران کار می کرد و به شغلش علاقه داشتم.
** مراسم ازدواجتان به چه صورت بود؟
شویکلو: همان چیزی که در روستا رایج است، جشن نامزدی گرفتیم و عقد کردیم، یکی دو هفته قبلش صیغه محرمیت خواندیم بعد از هفت ماه جشن عروسی گرفتیم، نزدیک سه سال خانه مادر همسرم زندگی کردیم چون پدر و مادر پیری داشت و ایشان آخرین فرزند خانه بود و میبایست از آنها نگهداری می کرد. بعد از چند سال یک خانه جدا در روستا گرفتیم و مستقل شدیم.
حسرت دفاع مقدس را داشتم/ دلم می خواست سهمی در جهاد داشته باشم
** از شرایط کاری اش اطلاع داشتید؟
شویکلو: قبلا گفته بود که ما چون نظامی هستیم هرجا که بگویند باید برویم. من هم قبول کرده بودم و می دانستم اختیارش دست خودش نیست و اگر دستور جهاد بدهند باید حضور داشته باشد، البته من هم شغلش را دوست داشتم و مشکلی با آن نداشتم.
** اولین ماموریتش را به خاطر دارید؟ برایتان سخت نبود؟
شویکلو: اول ازدواج به یک دوره شش ماهه در کرج رفت. سه ماهش را در تابستان رفته بود و 10 روز بعد از عروسی به ادامه دوره رفت و فقط پنجشنبه و جمعه ها می آمد. مدتی هم به ماموریت سردشت رفت، در همان ماموریت خیلی از شهادت صحبت می کرد و می گفت دعا کنید شهید شوم، همیشه در دعاهای نمازش از خدا می خواست مرگش را شهادت قرار دهد. تا زمانی که در خانه کنار هم بودیم متوجه نبود حضورش نمی شدم اما به محض اینکه پایش را از خانه بیرون می گذاشت دلتنگی هایم شروع می شد. دلم می خواست بیشتر در منزل باشد اما چون راهش را دوست داشتم حرفی نمی زدم.
** چطور شد به سوریه رفت؟
شویکلو: پاییز سال 90 آخرین سری به سردشت رفت و نزدیک به 16 روز آنجا بود. همانجا خواب شهادتش را دیدم. خیلی استرس داشتم و نگران شدم. با وجودی که هر موقع دوست داشتیم، نمی توانستیم تماس بگیریم اما بعد از نماز صبح تماس گرفتم، باهم صحبت کردیم و گفتم که خواب دیدم شهید شدی، تعریف کرد که همان صبح عملیاتی داشتند که باید به منطقه ای مین گذاری شده می رفتند اما عملیات کنسل شد.
اما برای رفتن به سوریه با اینکه خانواده مخالف بودند عزمش را جزم کرده بود که هر طور شده برود. فقط چند نفری از خانواده هایمان به علاوه خودم مخالف رفتنش نبودند وگرنه مابقی همه مخالفت می کردند. قرار گذاشته بود اگر رفتنی شد به کسی نگوید و از فرودگاه تماس بگیرد و با همه خداحافظی کند. البته من سفارش کردم قبل از رفتن حتما به مادرش اطلاع دهد چون ایشان حق داشتند که بدانند. رفتنش که جور نشد بارش را بست تا به زیارت اربعین برود. سال 94 بود، قرار شد مرخصی بگیرد و به کربلا برود که خبر دادند کار رفتنش به سوریه درست شده است. برادرش که از موضوع مطلع شد به همه خانواده اطلاع داد. چند روز قبل از رفتنش همه خانواده برای دیدنش به منزل آمدند، مادرش گفت فکر خودت را نمی کنی فکر زنت را بکن که با سن کمش باید دوتا بچه کوچک را نگه دارد، آقا الیاس خندید و گفت زن من را نگاه نکنید، شیرزنی هست.
** شما مخالفت نکردید؟
شویکلو: نه. تصمیمش را گرفته بود. به من گفت اصل کار تو هستی، اگر اتفاقی برایم بیافتد تویی که باید بار مسئولیت ها را به دوش بکشی، اگر راضی نباشی نمی روم. من هم گفتم کسی نیستم که شما را از این راه منع کنم. همیشه در دوران جوانی با خودم فکر می کردم این سعادت را نداشتیم که در دفاع مقدس حضور داشته باشیم وقتی صحنه های جنگ را در تلویزیون نشان می دادند نگاه می کردم و حسرت می خوردم و گریه می کردم که ای کاش ما در آن زمان بودیم و قدمی بر می داشتیم. وقتی موضوع سوریه پیش آمد و آقا الیاس تصمیمش را با من در میان گذاشت کمی به خاطر بچه ها نگران بودم ولی خودم مخالفتی نداشتم. برای دخترم نگران بودم که خیلی پدرش را دوست داشت. موضوع را که مطرح کردم گفت راضی کردن فاطمه با من، گفت در هر کاری توکلت به خدا باشد، من هم دیگر چیزی نگفتم. به خودم آمدم و نهیب زدم که تو همیشه می خواستی در میدان عمل باشی و اینجا میدان عمل است. این شد که همان مخالفت کوچکم که بهانه اش بچه ها بودند نیز از بین رفت.
الیاس اولین شهید خانواده بود/ مراقبم دشمن گریه ام را نبیند
** بعد از شهادت آقا الیاس هم این حس با شما ماند؟
شویکلو: بله، تا الان یک لحظه و یک بار اتفاق نیافتاده است که گلایه کنم، با وجود دلتنگی ای که دارم اما نگفته ام چرا رفت. خبر شهادت را شنیدم خدا را شکر کردم، در دور و اطراف و خانواده مان شهیدی نداشتیم و الیاس اولین شهید خانواده شد. همیشه به خودم می گفتم این شهدا چه کسانی هستند که به این درجه رسیده اند، فکر می کردم خیلی دور و باورنکردنی باشند. این اتفاق که برای همسرم افتاد افتخاری برای من شد، ایشان خودش هم آرزوی شهادت داشت، برایش دعا می کردم و می گفتم خدایا به خانواده، مرگ جوان نده ولی اگر شهادت خواستی بدهی هر زمان که بود اشکالی ندارد.
** خانواده چه واکنشی نسبت به شهادت ایشان داشتند؟
شویکلو: به راحتی قبول کردند. برادرهای بزرگ شهید و خواهرش مخالف نبودند. مادرشان هم اگر مخالفتی داشت به لحاظ احساسات مادرانه بود. از آنجا که من محکم روی حرفم ایستادم پیش بینی می کردم شاید خانواده اش به من خرده بگیرند ولی اینطور نشد. خود شهید چگینی از اینکه من پشتش ایستاده ام خوشحال بود. خانواده اش هم که بعد از شهادت من را دیدند روحیه گرفتند و گفتند برادرم می دانست چطور همسری دارد که به راحتی رفت.
** چطور با سختی دوری از ایشان کنار می آیید؟
شاید توی دلم ناراحت باشم ولی توانسته ام خوب خودم را نگه دارم. می دانم دشمن از گریه ما خوشحال می شود برای همین در خلوتم گریه می کنم. یکبار به خوابم آمد و گفت من خیلی خیلی تو را دوست دارم، اینطور گریه نکن. دیدن ایشان در خواب برایم دلگرمی بود و من را آرام کرد. یا به خواب یکی دیگر از دوستانم آمده و گفته بود که به همسرم بگویید کم گریه کند.
** از خصوصیات و روحیات شهید بگویید.
شویکلو: بسیار شوخ طبع بود و بالطبع، این شوخ طبعی را در هم خانه داشت. درست است زمان زیادی در خانه نبود ولی حضورش در خانه کیفیت خوبی داشت. بسیار اهل بازی کردن با بچه ها بود. دخترمان فاطمه وابستگی زیادی به پدرش داشت و زمانی که همسرم به شهادت رسید، 9 ساله بود. در عین حال اگر اشتباه بچه را می دید به راحتی از آن نمی گذشت. مثلا یکبار بچه ها چیزی از پدرشان خواستند اما ایشان قبول نکرد و با اینکه خودش هم ناراحت بود ولی این کار را به صلاح بچه ها می دانست. محبتش به بچه ها باعث نمی شد از خطاهای آنان به راحتی بگذرد و این ویژگی های خوب اخلاقیاش بود.
خصوصیت دیگرش دل بزرگ و صاف و ساده اش بود. همکارانش می گویند نماز اول وقتش را به هیچ عنوان ترک نمی کرد. سر نماز حالت خاصی داشت، در قنوت دستش را طوری بالا می آرود که به شوخی می گفتم همه چیز را برای خودتان می خواهید، می گفت خدا فرموده همه چیز را از من بخواهید. روی بیت المال خیلی حساس بود. مدتی در محل کار مسئول خرید شده بود جالب اینجاست برای خرید وسایل سر کار همه تلاشش را می کرد که کمترین پول بیت المال را خرج کند اما برای وسایل منزل اینطور حساس نبود.
با نیش و کنایه ها چه کنم؟
** خود شهید از شهادت چیزی نگفته بود؟
شویکلو: زمانی که می خواست به سوریه برود همه چیز را برای من گفت. مردادماه یک دوره عقیدتی به قم رفت. من می گویم شهاتش در قم امضا شد. زمانی که برگشت انگار جور دیگری شده بود. خیلی ساکت تر و مهربان تر شد، این دو مورد خیلی در ایشان تغییر کرده بود. شوخی هایشان کمتر و مهربانی اش بیش از حد شد.
در مجموع 14 روز در سوریه ماند که به شهادت رسید. قبل اینکه برود گفته بود اگر خبر شهادت را بدهند از تهران تماس می گیرند. گفت دوست ندارم گریه کنی. گفتم مگر می شود شما را از دست بدهم و گریه نکنم؟! گفت خیلی ها خبر شهادت را شنیدند و خندیدند. گفتم من نمی توانم بخندم ولی سعی می کنم گریه نکنم. زمان رفتن، وقتی داشت از خانواده حلالیت می گرفت گفتم شما با این فکر برو که نه زنی و نه فرزندی داری تا بتوانی راحت تر از ما دل بکنی. تشکر کرد، گفت دستت درد نکند واقعا خیالم را راحت کردی.
فقط وقت خداحافظی گفتم دنیا مال من باشد و شما نباشید به هیچ دردم نمی خورد. پرسیدم شما نباشید من چه کار کنم؟ گفت بچه ها هستند، گفتم خب آنها هم ازدواج می کنند. گفت خدا بزرگ است. همیشه این جمله را می گفت. دلم می خواست همه حرف هایم را بزنم تا ایمانش را بسنجم. گفتم من خودم دلتنگی دارم ولی می دانم شما چه هدف بزرگی دارید. اگر مردم بخواهند حرف و نیش و کنایه بزنند چه کار کنم؟ فقط همینجا بود که گفت با این حرف پاهایم را سست کردی ولی باز به خودش آمد و گفت اینجاهم می گویم با خدا باش و پادشاهی کن، با خدا که باشی می توانی صبر و تحملت را بالا ببری. من هم همه چیز را به خدا سپردم.
در انتظار شنیدن خبر شهادت بودم/ اولین بار که شماره تهران را دیدم، دلم ریخت
** آنجا با شما تماس گرفت؟ چه چیزی گفت؟
شویکلو: نزدیک پنج بار تماس گرفت. خیلی کم صحبت می کرد. حرفمان به یک حال و احوال کوتاه خلاصه می شد. من هم تنها از سلامتی و احوالش می پرسیدم. از خبر سلامتیش که مطمئن می شدم چیز دیگری برایم مهم نبود. احوال همه را می پرسید. بار اولی که برای زیارت رفته بود گفت که برای ما نماز خوانده و دعا کرده است.
چون از قبل گفته بود که خبر شهادتش را از تهران می دهند، بار اولی که تماس گرفت با دخترم صحبت کرد و ما هم شماره ای که روی تلفن افتاده بود را ندیدیم. روز پنجم رفتنش بود، ما مشغول پخت آش پشت پا بودیم که تلفن زنگ خورد، شماره از تهران بود، تا شماره را دیدم یک اضطراب عجیبی من را گرفت، یکباره فکرم به این سمت رفت که تماس گرفته اند تا خبر شهادتش را بدهند. صدای پشت خط آنقدر قطع و وصل می شد که تشخیص نمی دادم چه کسی حرف می زند. طرف مقابل هم مرا نشناخته بود، چند بار پرسید منزل چگینی است یا نه، کمی که حرف زدیم متوجه شدم الیاس است، گفتم شمایید؟ او هم تعجب کرد گفت الهام خودت هستی؟
هر چند روز یکبار تماس می گرفت. یکبار گفتم خواهر و برادرتان خیلی دلتنگی می کنند اگر امکانش هست با آن ها تماس بگیر. یکی دوبار که با خواهر شوهرم تماس گرفت، خواهر شوهرم می گفت با بغض صحبت می کرد. اما با من که صحبت می کرد خیلی حالش خوب بود. به خواهر شوهرم سفارش کرده بود اگر الهام بنیاد شهید کار داشت تو هم با او برو. گفته بود از طرف من در روستا حلالیت بگیر ولی خب خواهر شوهرم متوجه حرف هایش نشده بود که شاید می خواهد ما را برای شهادتش آماده کند.
پسرم وقت دلتنگی قاب عکس پدرش را بغل می کند
** در روزهایی که شهید چگینی در کنارتان نیست برای آرامش دلتان چه کار می کنید؟
شویکلو: اگر واقعا به حرفی که شهید به من زد تکیه کنم می توانم آرام باشم. در من حسرتی از ایمان ایشان هست و دلم می خواهد که دستم را بگیرد. بیشتر سعی می کنم حضرت زینب (س) و وقایعی که در کربلا اتفاق افتاده را یاد کنم. گاهی اوقات که بچه ها حرف می زنند دلم می سوزد. دختر بزرگم که وابستگی زیادی داشت بیشتر اذیت شد اما با همه اینها آرام است. پسرم گاهی نبودن پدرش را به زبان میآورد. دیده ام که با نگاهش بچه هایی که بغل پدرشان می روند را دنبال می کند، حتی چندباری از من پرسید که من دیگر بابا ندارم؟ گفتم هر زمان که دلتنگ پدر می شوی به عکسش نگاه کن و آن را بغل بگیر. می دانم این دوری برای بچه ها سخت است چون هر زمان که همسرم به خانه می آمد تمام وقتش را با بچه ها می گذراند.
** از نحوه شهادتش بگویید که چه طور به شهادت رسید.
یکی از دوستانش تعریف می کرد که الیاس روزهای اول خیلی سر به سر همه می گذاشت اما چند روز آخر خیلی ساکت شده بود. گفته بود: الیاس یا تو ترسیدی یا خیلی پیر شدی که انقدر ساکتی، الیاس جواب داده بود نه پیر شدم، نه ترسیده ام، انشالله جلو که رفتیم می فهمیم. دوستش می گفت بعد از شهادتش متوجه حرف هایش شدم.
شهید الیاس پیکرش هنوز برنگشته و گمنام است. درباره شهادتش هرکس چیزی گفت. دوستانش تعریف کردند به خاطر شرایط بسیار سختی که در آن گرفتار شده بودیم به ساختمانی رفتیم، فرمانده پشتش را به نیروها کرد و گفت هرکس می خواهد جلو بیاید دستش را روی دستم بگذارد و الیاس دستش را گذاشت. به همراه الیاس به خط زدیم. بین ما و الیاس خمپاره ای اصابت کرد اما الیاس همچنان پیش رفت تا اینکه خمپاره ای به نزدیکی اش خورد اما چون آتش زیاد بود نتوانستیم از جایمان بلند شویم لذا پیکر شهید به همان صورت در منطقه ماند. بعد از آن چند نفر از نیروها خواستند پیکرش را بیاورند اما موفق نشدند و پیکر شهید در همان محل شهادت ماند. ما از چیزی خبر نداشتیم، تنها، دخترم خواب دید که الیاس از او خداحافظی کرده است.
خبر شهادت را که شنیدم خدارا شکر کردم
** شما چطور خبر شهادت را فهمیدید؟
شویکلو: زمانی که همسرم نبود به دلیل عمل مادرم مدتی را در خانهاش بودم. حرف توی حرف پیچیده بود که الیاس به شهادت رسیده است ولی چون از رزمنده ها کسی به تهران نیامد خبر قطعی به ما ندادند. البته زمزمه هایی بود ولی من متوجه نمی شدم. حتی یکبار می خواستم به خانه مادرشوهرم بروم. خواهرم به من گفت اگر الیاس شهید شود چه کار می کنی؟ گفتم یعنی می شود این لیاقت را خدا به ما بدهد. به منزل مادرشوهرم رفتم، دیدم همه آنجا هستند. خواهر شوهرم من را در بغلش گرفت و گفت خیلی دلتنگ شده است. گفتم مادر و برادرم هر دو عمل باز قلب داشتند، بعد خبر داد که الیاس به پایش تیرخورده و حالش خوب است. گفتم خب اشکالی نداره خدا را شکر زنده است. کمی که نشستم دیدم باز همه پچ پچ می کنند، گفتم اگر چیزی شده به من بگویید آمادگی اش را دارم. برادرزاده های همسرم گفتند احتمال 99 درصد عمو شهید شده. من همانجا خدا را شکر کردم. واقعا خدا کمک کرد و از حضرت زینب (س) آن لحظه کمک خواستم.
** پیش از رفتن به سوریه وصیتی کرده بودند؟
شویکلو: بله. ایشان به حجاب خیلی تاکید داشت. حتی در وصیت نامه اش آورده است. خیلی ولایی بود، می گفت ما منتظریم که آقا دستور دهد هرکجا که باشد برویم، گوشمان به دهان مبارک مقام معظم رهبری است که امر کنند و ما برای هرکاری آماده ایم. به من می گفت می خواهم به لحاظ حجاب برای دخترم الگو باشی، اگر کسی را می خواهم امر به معروف کنم باید پشتم از طرف شما گرم باشد. می گفت دخترمان که به سن تکلیف نرسیده است، نماز را یادش بده و به مسجد ببر. می گفت من خیلی خانه نیستم، تربیت اصلی با مادر است. من در کنارت هستم ولی خیلی چیزها را نمی بینم و نمی دانم، پس شما حواست باشد.